روزی بهتر از هرکس دیگری مرا خواهی شناخت ...
رضایت نامه را داده دستم. یک برگه A5 که بی سلیقه و کثیف کپی شده و بعضی جاهاش ناخواناست.
این جانب ... ولی دانش آموز ... بدین وسیله اعلام می دارم که با شرکت فرزندم در اردوی ... مورخ ... تا ... رضایت کامل دارم. امضا ....
جاهای خالی را خودش پر کرده و فقط مانده امضای من. می پرسد: «بابا، خونه استامپ داریم؟»
می پرسم: «استامپ برا چی؟»
«انگشت هم باید بزنی. نوشته امضا و اثر انگشت»
«استامپ که نداریم. داشتیم هم انگشت نمی زدم. مگه بی سوادم؟»
« اون جا نوشته. خانوم کشاورز هم گفت اثر انگشت لازمه. از منطقه گیر میدن بهشون»
زل می زنم به برگه ی رضایت نامه.
یک کف دست کاغذ کثیف و ناخوانا که باید امضا کنم تا بچه ام، دخترک ام، جگرگوشه ام را سه روز با خودشان ببرند شمال. از جاده هایی که یک دفعه شده اند خطرناک ترین جاده های دنیا، با ناامن ترین اتوبوس های دنیا که پشت رل شان بی احتیاط ترین راننده های دنیا نشسته اند.
یک امضای معمولی من پای یک ورق A5 معمولی که می رود لای ده هابرگه ی رضایت نامه ی دیگر و هیچ کس، حتی همان خانم کشاورز نگاه اش هم نمی کند، مرا مسئول هر اتفاقی می کند که ممکن است برای دخترک ام بیفتد؛ بی آنکه کوچک ترین اختیاری در قبال اش داشته باشم.
من پدر نگران و پر استرسی نیستم. چهارسال پیش، وقتی همسرم زنگ زد و بریده بریده به ام فهماند که باید بروم بیمارستان سینا چون ماشین به دخترک ام زده و پرتش کرده گوشه ی خیابان. اولین چیزی که به فکرم رسید این بود که کدام طرف چهارراه بایستم تا زودتر موتور گیرم بیاید. بعدش این که پول همراه ام هست یا نه؟ بعدش این که چه کسی از رفقای پزشکم ممکن است کشیک بیمارستان باشد. بعد اینکه ... بعد اینکه ...
آیا من پدر بی خیالی هستم؟ این که هر روز زنگ نمی زنم خانه تا ببینم دخترک سالم رسیده یا نه یعنی بی خیالی؟ این که زودتر از خیلی بچه های دیگر یادش دادم تا کلاس زبان اش تاکسی بگیرد و برگشتنی سوار اتوبوس شود یعنی بی خیالی؟ ...
چرا من از این ها، این اتفاقاتی که همه ی پدر و مادرها گمان می کنند خطرناک ترین چیزهایی است که فرزندانشان را تهدید می کند کمتر می ترسم تا خود فرزند؟
کسی گفته موقعی بچه دار شوید که آمادگی جسمانی داشته باشید بخشی از وجود شما، خارج از بدنتان زندگی کند. اغلب کسانی که این جمله را می شنوند، آن را به حساب ترس و دلهره ی همیشگی پدر و مادر برای سالم بودن بچه شان می گذارند. اما من گمان می کنم حرف از آمادگی مهم تری است؛ آمادگی این که وجود « یکی دیگر از خودت » را در این جهان تحمل کنی. نه «تکه ای» از خودت یا حتی «کپی برابر اصل» خودت؛ بلکه خود خودت. خودی که این بار نه از کودکی و نوجوانی بلکه دقیقا از لحظه ی تولد شاهد وجودش هستی. با تقریبی بسیار اندک، «خود»ت را می بینی که به دنیا می آید، دست و پا می زند، به راه می افتد، زبان می گشاید، شیطنت می کند، می ترسد، هزار بار دچار تردید می شود و هزاران بار مجبور می شود انتخاب کند. خودت را می بینی که چقدر بی خیال است؛ چقدر کله شق است؛ چقدر خودخواه است؛ چقدر عصیان گر است و چقدر تنهاست. صحبت از آمادگی این است که ببینی زندگی ات تکرار می شود اما کس دیگری تکرار می کند؛ کسی که لزوماً انتخاب هایش انتخاب های تو نیست؛ پس سرنوشت اش هم سرنوشت تو نخواهد بود و بالاخره بالاتر از همه، آمادگی این که بپذیری او یک «وجود» اصیل است، یک «تو»ی دیگر که برای انتخاب هایش که هرچند مطمئن باشی غلط است، به همان اندازه حق دارد که تو داشته ای و داری.
ترسناک است! نشسته ام و به موجودی نگاه می کنم که می دانم بالاخره روزی بهتر از هرکس دیگری مرا خواهی شناخت، چرا که با کشف خودش مرا هم کشف خواهد کرد. مثل من که وقتی میان سالی خودم را حس کردم، وحشت زده شدم از این که دیدم چقدر شبیه پدرم هستم. نه این که پدرم آدم بدی باشد؛ وحشت ام از این بود که دیدم فاصله ی بیست و چند ساله ی بین ما، ناگهان برداشته شده است. دیگر نمی توانستم او را سرزنش کنم بخاطر کاری که می کرد یه چیزی که بود؛ مگر این که خودم را هم سرزنش می کردم...
پس دخترک من هم این طور است، گرچه خودش این را نداند، که نمی داند، اما تا آن روز، آن لحظه ی غیرقابل پیش بینی اما محتوم که خودش را و مرا بی واسطه خواهد شناخت چه؟ من که همین حالا می دانم او چقدر شبیه من است. پس یعنی او هم ترس های سیزده سالگی مرا دارد؟ ...
رضایت نامه امضا شده و آماده است. دخترک خیال اش راحت شده که نبودن اثر انگشت من پای برگه، فردا جلوی خانم کشاورز باعث حالگیری اش نمی شود. من برای چندهزارمین بار نفهمیده نگرانی من چه بی پایان و تمام نشدنی است.
و این قصه هزاران سال است که ادامه دارد.